۰ نظر
۲۸۰ بازدید

داود طلوعی مطلق

خاطره ای از عملیات کربلا یک

به گزارش پایگاه خبری عصر آشنا سرهنگ پاسدار غلام عباس ایثاری(جریده)رزمنده هشت سال دفاع مقدس به ذکر خاطرات عملیات کربلا ی یک پرداخت.
کد خبر : 36003
تاریخ انتشار : یکشنبه 19 تیر 1401 - 1:30

به گزارش پایگاه خبری عصر آشنا سرهنگ پاسدار غلام عباس ایثاری(جریده)رزمنده هشت سال دفاع مقدس به ذکر خاطرات عملیات کربلا ی یک پرداخت.

بسم الله الرحمن الرحیم

مورخ ۱/۴/۶۵کاروانی متشکل از استان کهگلویه و بویر احمد مثل همیشه با شور وشوق فراوان به جبهه های وجنگ اعزام گردیدند که در این کاروان جوانان و نوجوانان و میان سال هایی از منطقه بهمئی حضور داشتند که درپایان خاطره تا جایی که حضور ذهن دارم نام مبارکشان را خواهم برد روز دوم اعزام در اعزام نیروی گچساران از سراسر استان جمع شده ایم بچه های که قبلا از سوی استان اعزام شدند در ان روز همدیگر را زیارت کردند و خوشحال و شادمان بودند ولی بنده چونکه اولین اعزامم از استان بود به جز بچه های بهمئی کسی را نمیشناختم و به همین علت خوب رصد میکردم حال و هوای رزمندگان را که چطور از زیارت مجدد همدیگر خو‌شحال بودند. عصر به سمت اهواز حرکت کردیم به پادگان رسیدیم در مسجد یا حسینه ی تیپ خوابیدیم با اذان صبح نماز خواندیم و دور هم نشستیم صبحانه خوردیم وبه خطمان کردن حضور غیاب انجام دادند لیست گرفتند و ما را ازاد نمودن تا نماز ونهار بعد از نهار عمو شنبه جرندان و علی تاب که عموزادهای بنده بودند داشتند میگفتند کاش برویم کردستان هواش خوبه عمو شنبه گفت مو بدم از خط پدافندی میاد باید عملیات باشه انجامش بدیم و برگردیم همه ما میدونستیم که عمو شنبه بدش از شطعلی میاد سر به سرش میزاشتیم عصبانی میشد ولی به رو نمیاورد. پیکی رسیدو گفت نیروها بیایند بیرون به خط شوند فرماندهان گردان ها هم بودند مسئولین بسیج تیپ امدند همه ی ما به خط بودیم یکی امد جلو و گفت: از جلو نظام بشین و برپا بشین راحت بشین ما همه نشستیم بعد از صحبت مختصری. شروع کردند به اسم خوندن اولین اسم گفت غلامعباس جریده. دوم ‌شنبه جرندان. علی تاب صف اول بود گفت: شنبه برگرد. گفت: چرا؟ گفت: این ها را میبرند شطعلی ولی ما میرویم کردستان شنبه یه حرف محلی به بنده زد و خیلی ناراحت امد پشت سرم اسامی را خواندند: زلفعلی جهان محمدطلا چیره نژاد، محمد نادری ، عباس چکی، علی مردان چک نژاد، رضا جان افزا، ملک حسین جوانمردی ( حسین جوانمردی) ،برزو فاطمی اصل،علی حسین جشیره، کیامرث منصوری، جهان بخش جومردی،محمد چندکاری(که به شدت در عملیات مجروح گردید)،رضا داستان،یکی از خلیلی ها وبرادر حصار چند نفر دیگر بودند و بقیه گردان از بقیه شهرهای استان بودند چونکه تا ان زمان ما با بچه های بهبهان بودیم از روستاهای بهبهان و خود بهبهان هم نیرو بود ولی عمده نیروها متعلق به استان کهگلویه و بویر احمد بودند، شدیم گردان ثارالله به فرماندهی برادر کاظمی خواه، گروهان بندی شدیم. شنبه جرندان، غلامعباس ایثاری، رضا جان افزا، زلفعلی جهان ، عباس چکی علیمردان چکنژاد، محمدطلا چیره نژاد در گروهان سوم البته این اسم ها را به نظرم رضا جان افزا با هم گذاشت. عباس ، زلفعلی وچیره نژاد و بنده هم سن سال بودیم شاید زلفعلی جهان از ما یکسال بزرگتر بوده زلفعلی به ما میگفت دایی چونکه مرحوم مادرش خواهر برادر غلامحسین جاور بوده و به همین خاطر به جمع ما میگفت دایی ،همیشه من واو با هم و محل خوابمان هم در کنار هم بود. ما اعزام ‌شدیم کردستان و متاسفانه علی تاب و چراغ علی تاب و جمشید خیران رفتند شطعلی شب خیلی خندیدیم که علی تاب رفت شطعلی ولی من برای چراغ علی و جمشید خیران خیلی ناراحت شدم که از هم جدا شدیم. خلاصه صبح حرکت کردیم به سمت دهگلان چند روزی در دهگلان بودیم بعد از چند روز در دهگلان عازم رود خانه صالح اباد شدیم چند تن از اقایان به دلایلی جلو نیامدند و برگشتند که اسمشان را نمیبرم در صالح اباد کنار رود خانه بودیم عجب ابی داشت هر روز از ساعت ده تا وقت اذان داخل اب بودیم و لذت میبردیم. شب حرکت فرا رسید و روز ۱۳/۴/۶۵ گردان روح الله حرکت کرد وارد عملیات شد کار گویا سخت بود تلفات زیاد دادند گردان ثارالله را در روز روشن ۱۴/۴/۶۵ساعت نه یا ده صبح وارد عملیات شدن واقعا جنگ بود و در اول عملیات بر اثر اتش سنگین دشمن به منطقه جنگی چند نفراز بچه ها شهید شدند از جمله محمد نادری که خیلی هم تشنه بود بنده ندیدمش که افتاده بود ولی بعدا برایم تعریف کردند، بنده و حسین جوانمردی دونفر اول گردان بودیم با دو دا‌شتیم میرفتیم طرف سنگری جلوتر از گردان فرمانده گردان هم داشت می دوید و به بنده و حسین گفت برگردید،برادر برگرد محل نذاشتیم.گفت:حالا که برادر نه خواهر برگرد، ما به طرف سنگر می رفتیم زلفعلی با فاصله کمی دورترمان در حال حرکت بود، رسیده بودیم به سنگر در همین حین صدای نوحه ای می امد و داشت میگفت کربلا کربلا ماداریم میایم شاید چند ثانیه از نشستنمون نگذشت که برادر کاظمی خواه فرمانده گردان توسط تک تیر انداز عراقی زده شد و از بالای خاکریزغلت خورد و افتاد پای خاکریز، جوانی در گردان حضور دا‌شت بسیار اهل دل،رزم دیده و با تدبیر از بچه های دشمن زیاری به نام صدیف روستاد که بعدا تا جانشین گردان ویژه شهدا جایگاه گرفت واقعا نترس و شجاع هم اکنون جز هیئت علمی دانشگاه اصفهان است که بعد از سی چند سال در یکی از فضاهای مجازی توفیق زیارتش را دا‌شتم. که در ادامه بیشتر درباره اش صحبت میکنم.

عباس چکی را از صبح ندیدم یه مرتبه گفتم: خدایا عباس کجاست؟دیگه بچه ها همه رسیدند به سوی دشمن حرکت کریم بچه های شجاع بهمئی همه مثل شیر در گردان می جنگیدند صدای تیر وخمپاره و رگبار و هواپیما گوش فلک را کر کرد دستور امام مبنی بر ازادی مهران صادر شد حرکت کردیم خستگی معنی نداشت باد گرم میوزید صورت ها همه کبود به رود خانه گاوی یا گاو بندی رسیدیم عصر بود ازغذا و اب خبری نبود شانس ما گروهانمان پشت یه خاکریزی از عراق قرار گرفت که ارتفاع خاکریز بیشتر از یک متر نبود. در پهنای خاکریز افتادیم و گلوله میبارید نصف شب گونی اوردند دیدیم اگرزمین را نکنیم و سنگر درست کنیم نمی توانستیم بایستیم چون حتما مورد هدف قرار میگیریم مجبور شدیم نیم متر زمین بکنیم سه ردیف گونی گذا‌شتیم این شد سنگر استراحت اخر سنگرمان هم جای یه نگهبانی برای روز گروهان پیش بینی کردیم.افراد این سنگر:زلفعلی جهان، عباس چکی، علیمردان چکنژاد، محراب صفار، فرهاد پرخاش و بنده حقیر بوده ایم، چونکه بیشترمان بهمئی بودیم میگفتند سنگر بهمئی ها مخصوصا همین اقا روستاد این مطلب را میگفت.عمو شنبه، رضا جان افزا، محمدطلا چیره نژاد در سنگرهای بالاتر از ما بودند. من و رضا جان افزا بع اتفاق یکدیگر اکثر شب ها در سنگر کمین بودیم. صبح که می امدیم گرفتار گیرهای عمو شنبه بودیم تا میامد میگفت مهریه مادرهای شما دونفره، هوای گرم، خاکریز کوتاه، ماشین تدارکات نمی امد اب هم در تانکر فلزی شهید علیمردان خیلی دعا و قران میخوند من و زلفعلی هم در عالم بازی گوشی حرف نداشتیم عباس مظلوم و ارام بود شهید صفار بنظرم حوزه علیمه درس میخواند پرخاش هم با پدرش کشاورزی میکرد تا علیمردان قران میخواند ساکت می شدیم صبر عجیبی داشتیم صبح روز اول عباس امد گفتیم عباس کجا بودی گفت دیشب رفتم با گردان روح الله عملیات یعنی شهید عباس هم در گردان ما در عملیات حضور داشت هم در گردان روح الله که متن یکی از بچه های گردان روح الله گواهی عرض بنده است به این مضمون گفت خسته و کوفته در سنگر نشسته بودیم که یک مرتبه بچه کم سن و سالی وارد شد می دانستیم که جز گردانمان نیست ازش سوال کردیم جز کدام گردان هستی؟گفت:ثارالله بچه بهمئی بود به اسم عباس چکی گفتیم پس چطور امدی گردان ما گفت:شب که شما حرکت کردید منم با شما امدم و درعملیات شرکت کردم الان هم میروم گردان خودمان مانع شدیم گفتیم شب است بزار فردا صبح برو الان مفقودیتت را اعلام کردند صبح برو فرقی ندارد یعنی عباس هم با گردان روح الله عملیات کرد هم با گردان ثارالله بود)

ما تا روز ۱۹/۴ در یک سنگر روباز زندگی میکردیم .یک روز بعدازظهرنان خشک هایی هدیه اوردند تقریبا ساعت شش بعدازظهر بود بنده و عباس و زلفعلی بیرون از سنگر زیر پاهامون کارتونی گذاشتیم وبه سنگر تکیه دادیم پاهای خود را کشیدیم و داشتیم نان خشک می خوردیم عراقی ها هم از رو به رو گهگاهی شلیک می کردن ذلفعلی جهان گفت:یک خاطر برایتان بگویم گفت: گردان ما در اروند رود مستقر بود خودم و صادق جریده در گردان بودیم .یک روز داشتیم باهم شوخی می کردیم گفت یکمون رفت بالای خاکریز (نمی دانم چه کسی را گفت)و یکیمون پایین خاکریز بودیم این پایینی دست کرد بالایی را کشید پایین شاید به پنج ثانیه رسید که عراقی شلیک کرد و به تنه نخل پشت سرمون برخورد نمود) بعد از اینکه نان خشک ها را خالی خالی خوردیم ،بلندشدیم رفتیم طرف چیره نژاد و جان افزا و بقیه ی بچه ها دوری زدیم و برگشتیم داخل سنگر گهگاهی از دور ه همدیگر سلام می کردیم شب هجدهم بعد از نماز مغرب و عشاء بنده و جان افزا با دو رفتیم طرف سنگر کمین دوبار در سنگر کمین بسیار ترسیدم یکبار توسط رضا جان افزا که ساعت دوشب گفت تا برم اب بیارم در حین رفتن راه را کج کرد و از رو به روی سنگر امد بالا فکرکردم عراقیه باردیگر هم در عملیات نصر چهار بود بعد از عملیات در کمین بودیم که عراقی ها بعد از شناسایی راه برگشت خود را گم کرده و صاف طرف سنگر ما امد شب مهتابی بود خوب بود که دوست همسنگری برگشت عراقی ها را دید ایست داد عراقی ها با تمام سرعت از ما گذشتن اگر خبردار نمی شدیم به راحتی هردوی مارا از بین می بردند یا به اسارت می گرفتند ، صبح زود از کمین برگشتیم اب خوردیم و رفتم طرف سنگر که بخوابم یکی از بچه های سنگر گفت:غلام عباس مریضم به جای من پست بده گفتم:چشم،بخواب . انگار ان روز روز وداع و جدایی بود هوا داشت کم کم روشن می شد. اتش دشمن شروع شد اتشی که یک لحظه صدایش در کوه های مهران قطع نمیشود گرد خاکی به پا کرد که شنیدن کی بود مانند دیدن. اتش کرببلا پنج را که دیدم مثل ان روز به نظر خودم نبود محشری بود خیلی از کادر گردان و بچه تا ان روز شهید ومجروح شدند همه رزمندگان به صورت اماده اسلحه مسلح ارپی چی زنها اماده خلاصه منتظر حرکت دشمن یا پاتکش بودیم کمی پایین تر از سنگر ما یه نیزاری بوده که دیدم را نصب به خط عراقی های رو به رو از بین برده چندتا جوان اسلحه برداشته و به سمت نیزار حرکت کردن به داخل نیزاررفتند که خط عراقی ها را بهتر ببینند ما هم حواسمان به خط دشمن بوده اتشبارهای ما تا ان زمان هم اقدام خاص نکردند و شاید منتظر حرکت دشمن به سمت خط ما بودند تا انموقع حسابشون برسند اولین هدف دشمن انگار تانکر اب ما بود زد و تانکر منفجر ‌شده اب به هوا رفت خنده ام گرفت منطقه کلا زیر اتش بود نزدیک ساعت هفت و نیم شده خمپاره جدایی من از دوستان زوزه کشید به وسط سنگرمون خورد بنده را تیر کرد به سمت عراقی ها به سروگردن به زمین خوردم خاک را از صورتم پاک کردم ترسیدم بلند بشم دراز کشیدم صدا زدم بچه ها شهید شدند درد عجیبی شروع ‌شد نگاه کردم دیدم دست و چند تکه از بدن های بچه ها در اطرافم افتاده تا دیدم حالم بد شد عرق کردم کسی سراغم نیامد کم کم از حال رفتم بی رمق شدم در عالم بین بی هوشی و هوشیاری و صدا اقای صدیف روستاد را شنیدم ولی انگار خیلی دور بود که میگفت یا حسین، پتو بیاورید تا تیکه های بدن شهدارا جمع کنیم. امد بالای سرم احساس کردم که چشمهایم را باز کرد و گفت این هم تمام شد که بعدا در فضای مجازی به این مضمون نقل کردهفدای برادر ایثاری شهید زنده عملیات مهران به ولا جان در قالب نداشت که گذاشتمش داخل امبولانس ولی خدا خواست زنده بمانی و خدمت کنی) یک مرتبه فشارعجیبی به سینم وارد شد دوتا کشیده محکم به گوشم خورد نفسم کمی راحت تر شد ولی سر وسینه و قلبم در فشار عجیبی بود یک مرتبه دادی زده شد بخدا زنده است چشمم باز شد تا یک جا ارام و سرم به دستم وصل است اول فکر کردم اسیرم ولی گفتم نه روپوش ها سفیدند بچه دهات بودم فکر میکردم فقط روپوش های سفید مختص دکترهای ایرانی است .کم کم جون گرفتم یه عده ای از برادران سپاهی اسم ها را می نوشتند سرو صورت و لباسهایم خونی بودند یکیشون اب اورد همان روی تخت که دراز کشیده بودم سرم را از لبه تخت اورد بالا و شست.

خیلی گرسنه بودم یه بسکویتی بهم دادند خوردم کمی جان گرفتم نگاه به ساعتی که در ارژانس بوده کردم ساعت شش چند دقیقه بود من فقط هفت یادمه و چند صدا از بچه ها با هلی کوپتر شنوک اوردنمان بیمارستان ایلام شب رسیدیم درد شروع کرد در راهرو بیمارستان جانبازها دراز کشیده بودند و کادر درمان مشغول مداوا بودند.

صدای اشنایی شنیدم بچه بهبهان بوده جلوتر از والفجر هشت با هم در پادگان اموزشی اموزش می دیدیم هیبت الله جومرد که الان در فرمانداری بهمئی است چونکه تند تند صحبت میکرد سر به سرش میگذا‌شت و گاها هم اذیتش میکرد صداش ویژه بود صداش زدم جمال جمال بچه بهبهان بود و تا ان زمان تیپ ما و بهبهان هم یکی بود گفت: بله (بله اش هم تند بود)گفتم: بیا،امد. تادیدم گفت: غلامعباس، نشست پهلوم گفت: هیبت الله کجاست؟ گفتم: خونشونه گفت: ای کاش بیامد تا عراقی ها بکشتنش. یه بنده خدای هم داشت لنگان لنگان قدم میزد و از جانبازان سوال میکرد بچه کجا هستید؟ رسید به ما دونفر جمال تند گفت: بهبهو من گفتم: بهمئی گفت: بهمئی سردسیر یا گرمسیر گفتم: گرمسیر گفت: من هم بچه بهمئی گرمسیرم بعد از اینکه اشنایی کامل بهم دادیم گفت: تو و من پسر خاله هستیم یعنی مادرهایمان دختر عمو هستند گفتم: خونتون کجا است؟ گفت: ممبی گفتم: ها سردسیر گفت نه بابا گرمسیر گفتم: مگه ممبی بهمئی سردسیر است گفت:نه،دیشموک سردسیره تا ان زمان من فکر میکردم ممبی بهمئی سردسیر است گفتم: اسمت؟ گفت: عباسقلی برازش گفت: پسر بزرگ خاله هستی ؟گفتم: بله گفت: غلامعباس هستی؟ گفتم: بله دیگه زحمت های من را می کشید حالا جمال هم شد همراه ما جا نبود رزمندگان مجروح و حال وخیم تر از ما را اوردند همهمه بود کادر درمان به دو بودند داد و فریادها لحظه به لحظه بیشتر میشد مرتب میگفتند بابا جانبازها را تخلیه کنید نزدیک صبح بود مینی بوس های بدون صندلی امده اند به صورت درازکش در کف مینی بوس ها دراز کشیدیم ما را به فرودگاه ایلام بردند هواپیمای باربری ارتش ما را به لنگرود استان گیلان برد به مدت ده الا پونزده روز در انجا بستری بودیم کمتر کسی میداند که پنج جوان از استان در یک ان و یک لحظه بر اثرانفجار خمپاره در سنگری روباز مورخه ۱۹/۴/۶۵ به طور تکه تکه قربانی انقلاب خمینی شدند هرکس برسر قبر هرکدام از ان ها فاتحه ای بخواند و یا زیارتی کند هر پنج نفر را زیارت نمود و فاتحه خواند چونکه از ان بدن های مقدس تکه تکه شده قطع یقین مهمان قبرهای همدیگر هستن در پایان از شورای نامگذاری شهرستان تقاضامندم مکانی را به اسم شهدای کرببلای یک بهمئی نامگذاری نماید.

جامانده از قافله شهدا غلام عباس ایثاری

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.